رویاهای بلوری
باز باران نه نگویید با ترانه می سرایم این ترانه جور دیگر باز باران بی ترانه دانه دانه می خورد بر بام خانه یادم آید روز باران پا به پای بغض سنگین تلخ و غمگین دل شکسته اشک ریزان عاشقی سر خورده بودم می دریدم قلب خود را دور می گشتی تو از من با دو چشم خیس و گریان می شنیدم از دل خود این نوای کودکانه پر بهانه زود برگردی به خانه یادت آید هستی من آن دل تو جار می زد این ترانه باز باران باز می گردم به خانه ادامه مطلب ... 29 مهر 1389برچسب:, :: 6:25 بعد از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
وقتي كه نگات مي شينه روي دیوار اتاقم خاطرش هست و خودش مرد ادامه مطلب ... 29 مهر 1389برچسب:, :: 5:59 بعد از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني ، تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بین گل هایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي: دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي و من تنها براي ديدن تنهايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشم هايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم نمي دانم چرا رفتي نمي دانم چرا ؟شايد خطا كردم و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه برمي داشت تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو آسمان چشم هايم خيس باران بود و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد كه من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت درياچه بغض كرد كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد و من با آنكه مي دانم تو هرگز ياد مرا با عبور خود نخواهي برد هنوز آشفته ي چشمان زيباي تو ام برگرد ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت: تو هم در پاسخ اين بي وفايي بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم و من در حالتي ما بين اشك و حسرت و ترديد كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سرد است و من در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم ادامه مطلب ... 20 مهر 1389برچسب:, :: 9:0 بعد از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
مرگ من نزدیک است مرگ من سایه وار
از پس من زمین را می کاود مرگ من هم آغوشم
در بستر بیداری می خندد مرگ من در پشت پنجره در انتظار رسیدن می گرید مرگ من ساده است مرگ من سرخ است مرگ من سرد است مرگ من سرمست از من آواز رسیدن می خواند مرگ من در میخانه قلبم شراب حسرت می نوشد مرگ من نزدیک است مرگ من دست در دستم کوچه ها را در انتظار رسیدن به کوچه ای بن بست تا آخر زمین گردش می کند مرگ من آواز چکاوک است در کوچه مستانی مرگ من دشتی است به وسعت ابدیت مرگ من سراسر خون است از فرق شکافته فرهاد مرگ من نزدیک است مرگ من از غروب خورشید سرخ است مرگ من حسرت رسیدن است مرگ من ابتدای ازل نیست و انتهای ابدیت هم نخواهد بود مرگ من تنفس ماهی است در خفگی حوض مرگ من ستاره ای است در آسمان هفتم مرگ من بر روی شانه ام آواز هوسناکی در گوشم زمزمه گر است مرگ من آغازی بر رسیدن بهار در تمام اعصار تاریخ است مرگ من کوچ پرستو نیست مرگ من گریه شمع نیست مرگ من بال پروانه نیست که در شبهای انتظار با شعله شمعی بسوزد مرگ من بید مجنون نیست که با نسیمی از حسرت نگاهت بلرزد مرگ من شیون ندارد مرگ من شیرین است اما هیچ فرهادی عاشق ندارد مرگ من لیلی است اما هیچ آواره مجنونی ندارد مرگ من نزدیک است مرگ من از پشت صبح پیداست مرگ من در طلوع آسمان پیداست مرگ من از پشت بال پروانه پیداست مرگ من در آیینه چشمانم پیداست در صدای جویبار پیداست در صدای دریا پیداست در سکوت کوه پیداست در هاله ماه پیداست مرگ من نزدیک است مرگ من فرداست فردایی که خورشیدش از ماه نور می گیرد فردایی که گلهایش همه ستاره ستارگانش همه خورشید خورشیدش همه دریا دریاهایش همه صحرا صحراهایش همه سراب سرابهایش همه حقیقت حقیقتش همه فردا و فردایش خواهد رسید مرگ من نزدیک است مرگ من با طلوع خورشید می رسد با صدای پای نسیم می رسد مرگ من زمانی خواهد رسید که همه چشمان عاشق باشند و همه کویرها پر از شقایق باشد مرگ من آنگاه می رسد که هیچ آهویی در دام صیاد نباشد و هیچ هجرانی در یاد نباشد مرگ من نزدیک است مرگ من بی صدا می رسد اما من صدای نفسهایش را در دستانم می فهمم رنگ آنرا می فهمم سرمایش را می فهمم من مرگ را می فهمم می فهمم که آمدنش نزدیک است می فهمم که حسرت چشمانش در چشمانم آبی است می فهمم که با طلوع فردا مرگ من نزدیک است ![]()
ادامه مطلب ... 20 مهر 1389برچسب:, :: 9:11 بعد از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
رفتنيم رفتنيم بايد برم بايد برم بايد كه تنها بمونم آوازه غم رو بخونم شايد كه رفتنم منو از ياد شما ببره ولي شما تو قلبمي نهايته شكستنه حالا كه من دارم ميرم بزار يه چيزيرو بگم بعدش آرومو بيخيال تو غربت آروم بگيرم من ميرمو مونده برام يه جفت سوال بي جواب چرا بايد خسته بشم يا كه دلم باشه كباب اين زمونه تو غربتش براي من جايي داره دارم ميرم كه اينطوري قلبتون آروم بمونه خوب مي دونم كه اينطوري صداي شعرم مي پيچه توجاده ى تنهايى بيام اروم بشيه
خوب آخره قصمونه بايد تمومش بكنم خدا نگهدار شما اينجا تمومش ميكنم ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 1:30 بعد از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
گفتمش در عشق پا برجاست دل ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:53 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
دلم براي تنهايي ميسوزد چرا هيچکس او را دوست ندارد مگر او چه گناهي کرده که تنها شده جرم تنهايي چيست که هيچکس او را نميخواهد ديشب تنهايي از اتاقم گذشت دنبالش دويدم ولي او رفته بود. تنهاي تنها نيمه شب او را مرده کنار حوض خانه پيدا کردم از گريه چشمانش قرمز بود برايش گريستم آخر او از تنهايي مرده بود تنهايي مرد و من تنها تر شدم....
ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:7 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی .....آدم فروش
![]() ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:41 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
فکرو زکرم تو بودی او روزا یادته اون دل کوچیکه من جلوی پات بود یادته رفتیو با رفتنت پا گزاشتی رو دلم سرم داره گیج میره تو کجایی عشقه من وقتی میخواستی بری گفتی بهم غصه نخور دلو سپردم من به تو غصه نخور گفتم بهت زود بیا دل من تنگه برات تو نرفتیو میگی آخه عزیز دلت میاد میگفتی من برمیگردم خیلی زود دلو جونم همشون فدای یه تاره موت ولی رفتیو خیلی وقته نامه ندادی تو برام آخه پس چی شد بگو تو جواب نامه هام یه نامه همش دادی همون شده آب غذام نمیدونی یه غمیه بهم میگه باهات میام من غمو می خوام چکار آخه تو بهم بگو فقط نگو دوست ندارم جونه من اینو نگو آخه عاشقت بودم دیوانه وار باور بکن دل من تنگه به راحت تو منو یاریم بکن شبا یه غمی میاد تویه سینم باهام حرف میزنه می خواد نا امید کنه از نا امیدی دم میزنه شایدم دیگه نیای این جوری که بوش میاد فکر کنم وقتی بیای ببینی جنازم رو دوش میاد اون موقع بگو ببینم دلت برام تنگ میشه ؟ این زمین و آب گل برای تو چه رنگ میشه؟ خلاصه کشتی مارو با این ادائو اشوه هات دل من تنگه برات* تنگه برات* تنگه برات وای الان صبح میشه هو هنوز که من نخوابیدم یه روز دیگم تموم شدش ولی من نفهمیدم دفتر شعرم دیگه پر شده کجایی تو می خوام برم دیگه کاری ندارم اینجا روی زمین دارم میرم تو نبودیو غمت عشقه تو کشت مارو زیر خاک دفنمو خاک خورد مارو
ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:28 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی شاخه گلی شکسته تو دسته تو اسیرم اگه نیایی تو پیشم یه وقت دیدی میمیرم محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم دستو پامو گم می کنم وقتی نگام می کنی تو نفس نفس هول می کنم وقتی صدام می کنی تو تو دفتره خاطره هام تو ذهن و تو آرزوهام اسم تو هم شده فراموش اسم تو هم شده فراموش یادم دادی بسوزم... دارم می سوزم...دارم می سوزم اشکه چشامو دیدی بگو به چی رسیدی قسم به بی قراریت مردم از چشم انتظاریت محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم دستو پامو گم می کنم وقتی نگام می کنی تو نفس نفس هول می کنم وقتی صدام می کنی تو تو دفتره خاطره هام تو ذهن و تو آرزوهام اسم تو هم شده فراموش اسم تو هم شده فراموش می دونی که دوست دارم واسه اینه که دل می سوزونی تو گفتم بهت دوست دارم اما حالا من پشیمونم برو به درک برو به درک برو به درک برو به درک...
ادامه مطلب ... 16 مهر 1389برچسب:, :: 11:39 قبل از ظهر :: نويسنده : شیرین بلیادی
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |